صدای قلم2

داستان و طنز

صدای قلم2

داستان و طنز

صدای قلم2
کلیه مطالب از خودم هست
کپی با ذکر منبع ازاد میباشد
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

سفری به گذشته ( داستان کوتاه )

ساعت 2:30 بامداد بود. روی صندلی چرمی چرخ­دار، روی میز­تحریر قهوه­ای رنگ mdf نشسته بودم. صدایِ شجریان با تنِ ملایم و پایین از حنجرۀ تلفنِ همراهم که روی میز بود، فضای اتاق رو نوازش می­کرد :«ببار ای بارون ببار...»

بویِ ضعیف ادکلن ریواس از پیراهن سفیدی که روی آویز پشت در، شبیه به اعدامی­ها بود، بلند شده و توی اتاق دور می­زد. دیوار اتاق روسفید بود.اما نور خورشیدی لامپ، دیوار رو رنگ پریده و تب­دار کرده بود. لامپ مهتابیه  چسبیده به دیوار، مردد بود که روشن بشه یا نه ؛و من هم مردد بودم... یعنی به این قضیه فکر می­کردم که اگر می­شد به گذشته برگشت، دوست داشتم به کدام دوران زندگی­ام برگردم؟! از کشوی سمت راست میز­تحریر چند برگۀ کاغذ برداشتم، با خودکار آبی بالای صفحه نوشتم: «دوست دارم به کدام روزهای گذشته برگردم؟»؛ بعد از مکثی چند دقیقه­ای و در حالی­که انتهای خودکار بین دندونام بود، یک خط پایین­تر نوشتم:«دوست دارم به دوران چند ماهگی­ام برگردم. روزهایی که با به دنیا اومدنم یک نفر به جمعیت زمین اضافه شد و یک بمب (البته از نوع خبریش) در فامیل منفجر شد که من به دنیا اومدم؛اما خوشبختانه این بمب تلفات مالی و جانی نداشت. روزی که لخت به دنیا اومدنم، اون هم جلوی خانم پرستار فراموش میشه و همه بدون توجه به این آبروریزی مشغول قسمت­کردن من میشن. از این تقسیمات که یکی میگه شبیه پدربزرگِ مادرِ پدرم هستم، یا دیگری که معتقده چشمام شبیه برادر مادرم هست و... آخرِ سر هم همه به این نتیجه می­رسن که کلاً بچه به پدر و مادرش می­ره...

به­نظرم دوران خوبیه اگر برگردم؛ حداقل اینکه بزرگ­ترها بهم حسودی میکنن که خوش به حالش غم و غصه­ای نداره؛ البته راست هم می­گن؛ وقتی با گریه و زاری همه درصدد رفع مشکلم برمی­آن، بغل می­کنن، بوس و...  دیگه غم یعنی چی؟!! حتی مشکل سرویس رفتن هم ندارم. بعضی اوقات هم که بازیم بگیره می­رم تو خطِ سر کار گذاشتن؛ فقط باید حواسم باشه که اگر گریه­های بازی گرانه­ام طولانی بشه، اون­وقته که برای رفع مشکلم بلاهایی سرم می­آد که نگو و نپرس، از شیر زورکی بگیر تا آب­جوش نبات و...

کلاً دوران بامزه­ایه، ولی با همۀ این اوصاف ته حرفاشون اینه: «بچه­اس دیگه، ولش کن، گریه می­افته دردِ سر میشه­ها...».

از بازگشت به این دوره منصرف شدم. شجریان هم خوابید. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. 3:30 .کاغذ دیگه­ای رو از رویِ میز برداشتم. خودکار رو آروم روی کاغذ زده و به دیوار خیره شدم و به این فکر می­کردم که کدوم دوران می­تونه برام خوشایند و خوب باشه؟

یه روز دیگه رو انتخاب کردم و رو به دیوار گفتم: «دوست دارم به پانزده سالگی­ام برگردم». سفیدی دیوار پردۀ نمایشی شد و همه چیز از یکی از روزهای پانزده سالگی­ام به نمایش دراومد. دوره­ای که با وجود شیطنت­های تو  کلاس نمرۀ انضباطم همیشه بیست می­شه و معلم برای سرکوفت زدن به بچه­های دیگه من رو به­عنوان شاگرد نمونه معرفی می­کنه. یکی از همون ایام که تو کلاس روبه­روی در، توی ردیف سوم نشستم و کنار دستم هم کسی نیست، به آقای افراسیابی ـدبیر ادبیات ـ که همیشۀ خدا، کت و شلوار مشکی با یه پیراهن نارنجی می­پوشه و همه رو از پشت عینک ته استکانیش می­بینه (بعدِ اجازه گرفتن) می­گم: چرا فردوسی رستم رو مقابل سهراب قرار داد؟ چرا همچین بلایی سرِ آدم خوبۀ داستانش آورد؟!اصلاً چه لزومی داشت این­جور تراژدی رو بسازه؟! آقای افراسیابی نگاه عاقل­اندر­سفیهی به من میندازه و بعدش می­گه: «این حرفا به تو نمیاد صادقی!». این رو میگه و بعد مشغول درس دادن میشه. «یکی از قالب­های شعری، قالب حماسی است که فردوسی...» اما من برای اینکه این حرف­ها بهم بیاد، زنگ بعدی که دوباره ادبیات داشتیم پشت لبام رو با ماژیک سبز می­کنم. دبیر، اول کلاس متوجه نمی­شه، ولی وقتی بلند می­شه تا روی تخته موضوع درس رو بنویسه. نگاهش به من می­افته و می­پرسه: صادقی چرا پشت لبات سبزه؟!

ـ اجازه، شما گفتید، اون حرفا بهت نمیاد. ما هم پشتِ لبامون رو سبز کردیم تا بهمون بیاد...

آقای افراسیابی با لبخندی بر لب می­آد به­طرف صندلی من و بعد... بلبله که تویِ گوشم چهچه می­زنه و در ادامه­اش صدایِ سوتِ قطار...

در این دوران هم با اینکه ماشین­حساب نیستم، ولی دوست دارم همه روی من حساب کنند، ولی کسی روی من حتی حساب سرانگشتی هم نمیکنه...

دوباره برگه­ای رو از جمع دوستان کاغذی جدا می­کنم. برگه رو روی میز میذارم و به­دنبال گذشته­ای بهتر برای بازگشت !. این­بار مغز زودتر دستور داد: دوست دارم به دوران 23 سالگی­ام برگردم...

23 سال از آمدنم به زمین گذشته. روزهای پروبال گرفتنم هست. روزهایی که نوع نگاه­ها به من عوض می­شه؛ انگار که بزرگ شدم... روزهایی که زبانم کار دستم می­ده؛ البته نه از نوع درآمدزا. یکی از اون کارها مربوط میشه به زمانی که دانشجو هستم؛ اینکه یه روز، وقتی به کلاس ریاضی می­رسم که استاد کریمی که خیلی سخت­گیر و قانون­مداره، مشغول درس دادنه. وقتی وارد می­شم، استاد می­گه: الان اومدی آقای صادقی؟! منم بدون معطلی می­گم: نه استاد، من هستم خونه، این دِلیورمه که به شما اطلاع بده رسیدم خونه.!! کلاس اون­روز میره هوا و استاد هم با یه نگاه کلاس رو می ذاره سرِ جاش؛ولی اون ترم استاد من رو جوری میندازه که خودمم نمی­فهمم از کجا و چطوری افتادم!!!

به­نظرم دوران خوبیه؛ ولی «نه» درسته که بزرگ شدم و همه روی من حساب می­کنن، تا جایی­که به من زن می­دن، اما این همۀ ماجرا نیست؛ چون بعد از    فارغ التحصیلی، باید برم خدمت سربازی؛ بعدشم دنبال کار باشم.رزومۀ کاری­ام این­طوریه که صبح­ها دنبال کار باشم و بعدازظهرها بیکار؛ جالب­ترش اینجاست که باید چرخِ زندگی رو هم بچرخونم؛ اگر ازدواج نکنم کار هم ندارم و اگر کار نگیرم، زن هم ندارم !!و بعد پشت­بندش سرکوفت میخورم و تحقیر می­شم...

فکرهای مکتوب رو که دوباره مرور کردم بالاخره به نتیجه رسیدم. برگۀ سفید دیگه ای رو برداشتم، لامپ مهتابی تصمیمش رو گرفت و روشن شد. اتاق در قلمرو حکمرانی سکوت اسیر بود، بوی ادکلن ریواس از اتاق محو شد. بالای برگه با خطی به نسبت درشت نوشته شد :

اینجانب آرش صادقی، 35 ساله، دوست دارم به دوران «چند ماهگی­ام» برگردم؛ هر­چند منظور گریه­هایم را گاهی اوقات متوجه نشوند...


و من بعد از مسافرت ذهنی­ای که به خانه­ام داشتم دوباره به زندان برگشتم؛ جایی­که پنج­سال است محلِ زندگی­ام شده، زندانی که مهسا با به اجرا گذاشتن مهریۀ هزار سکه­ای­اش برایم درست کرد. در زندان بافندگی می­کنم؛ در واقع منظورم خیال­بافی است. اینکه گفتم «گاهی اوقات حالتی به من دست می­ده که اگر تحویلش بگیرم، اون­وقت فکرایی به سراغم می­آد...» منظورم همین خیال­بافی های توی زندانه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۹
محمد جواد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی