سفری به گذشته ( داستان کوتاه )
ساعت 2:30 بامداد بود. روی صندلی چرمی چرخدار، روی میزتحریر قهوهای رنگ mdf نشسته بودم. صدایِ شجریان با تنِ ملایم و پایین از حنجرۀ تلفنِ همراهم که روی میز بود، فضای اتاق رو نوازش میکرد :«ببار ای بارون ببار...»
بویِ ضعیف ادکلن ریواس از پیراهن سفیدی که روی آویز پشت در، شبیه به اعدامیها بود، بلند شده و توی اتاق دور میزد. دیوار اتاق روسفید بود.اما نور خورشیدی لامپ، دیوار رو رنگ پریده و تبدار کرده بود. لامپ مهتابیه چسبیده به دیوار، مردد بود که روشن بشه یا نه ؛و من هم مردد بودم... یعنی به این قضیه فکر میکردم که اگر میشد به گذشته برگشت، دوست داشتم به کدام دوران زندگیام برگردم؟! از کشوی سمت راست میزتحریر چند برگۀ کاغذ برداشتم، با خودکار آبی بالای صفحه نوشتم: «دوست دارم به کدام روزهای گذشته برگردم؟»؛ بعد از مکثی چند دقیقهای و در حالیکه انتهای خودکار بین دندونام بود، یک خط پایینتر نوشتم:«دوست دارم به دوران چند ماهگیام برگردم. روزهایی که با به دنیا اومدنم یک نفر به جمعیت زمین اضافه شد و یک بمب (البته از نوع خبریش) در فامیل منفجر شد که من به دنیا اومدم؛اما خوشبختانه این بمب تلفات مالی و جانی نداشت. روزی که لخت به دنیا اومدنم، اون هم جلوی خانم پرستار فراموش میشه و همه بدون توجه به این آبروریزی مشغول قسمتکردن من میشن. از این تقسیمات که یکی میگه شبیه پدربزرگِ مادرِ پدرم هستم، یا دیگری که معتقده چشمام شبیه برادر مادرم هست و... آخرِ سر هم همه به این نتیجه میرسن که کلاً بچه به پدر و مادرش میره...
بهنظرم دوران خوبیه اگر برگردم؛ حداقل اینکه بزرگترها بهم حسودی میکنن که خوش به حالش غم و غصهای نداره؛ البته راست هم میگن؛ وقتی با گریه و زاری همه درصدد رفع مشکلم برمیآن، بغل میکنن، بوس و... دیگه غم یعنی چی؟!! حتی مشکل سرویس رفتن هم ندارم. بعضی اوقات هم که بازیم بگیره میرم تو خطِ سر کار گذاشتن؛ فقط باید حواسم باشه که اگر گریههای بازی گرانهام طولانی بشه، اونوقته که برای رفع مشکلم بلاهایی سرم میآد که نگو و نپرس، از شیر زورکی بگیر تا آبجوش نبات و...
کلاً دوران بامزهایه، ولی با همۀ این اوصاف ته حرفاشون اینه: «بچهاس دیگه، ولش کن، گریه میافته دردِ سر میشهها...».
از بازگشت به این دوره منصرف شدم. شجریان هم خوابید. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. 3:30 .کاغذ دیگهای رو از رویِ میز برداشتم. خودکار رو آروم روی کاغذ زده و به دیوار خیره شدم و به این فکر میکردم که کدوم دوران میتونه برام خوشایند و خوب باشه؟
یه روز دیگه رو انتخاب کردم و رو به دیوار گفتم: «دوست دارم به پانزده سالگیام برگردم». سفیدی دیوار پردۀ نمایشی شد و همه چیز از یکی از روزهای پانزده سالگیام به نمایش دراومد. دورهای که با وجود شیطنتهای تو کلاس نمرۀ انضباطم همیشه بیست میشه و معلم برای سرکوفت زدن به بچههای دیگه من رو بهعنوان شاگرد نمونه معرفی میکنه. یکی از همون ایام که تو کلاس روبهروی در، توی ردیف سوم نشستم و کنار دستم هم کسی نیست، به آقای افراسیابی ـدبیر ادبیات ـ که همیشۀ خدا، کت و شلوار مشکی با یه پیراهن نارنجی میپوشه و همه رو از پشت عینک ته استکانیش میبینه (بعدِ اجازه گرفتن) میگم: چرا فردوسی رستم رو مقابل سهراب قرار داد؟ چرا همچین بلایی سرِ آدم خوبۀ داستانش آورد؟!اصلاً چه لزومی داشت اینجور تراژدی رو بسازه؟! آقای افراسیابی نگاه عاقلاندرسفیهی به من میندازه و بعدش میگه: «این حرفا به تو نمیاد صادقی!». این رو میگه و بعد مشغول درس دادن میشه. «یکی از قالبهای شعری، قالب حماسی است که فردوسی...» اما من برای اینکه این حرفها بهم بیاد، زنگ بعدی که دوباره ادبیات داشتیم پشت لبام رو با ماژیک سبز میکنم. دبیر، اول کلاس متوجه نمیشه، ولی وقتی بلند میشه تا روی تخته موضوع درس رو بنویسه. نگاهش به من میافته و میپرسه: صادقی چرا پشت لبات سبزه؟!
ـ اجازه، شما گفتید، اون حرفا بهت نمیاد. ما هم پشتِ لبامون رو سبز کردیم تا بهمون بیاد...
آقای افراسیابی با لبخندی بر لب میآد بهطرف صندلی من و بعد... بلبله که تویِ گوشم چهچه میزنه و در ادامهاش صدایِ سوتِ قطار...
در این دوران هم با اینکه ماشینحساب نیستم، ولی دوست دارم همه روی من حساب کنند، ولی کسی روی من حتی حساب سرانگشتی هم نمیکنه...
دوباره برگهای رو از جمع دوستان کاغذی جدا میکنم. برگه رو روی میز میذارم و بهدنبال گذشتهای بهتر برای بازگشت !. اینبار مغز زودتر دستور داد: دوست دارم به دوران 23 سالگیام برگردم...
23 سال از آمدنم به زمین گذشته. روزهای پروبال گرفتنم هست. روزهایی که نوع نگاهها به من عوض میشه؛ انگار که بزرگ شدم... روزهایی که زبانم کار دستم میده؛ البته نه از نوع درآمدزا. یکی از اون کارها مربوط میشه به زمانی که دانشجو هستم؛ اینکه یه روز، وقتی به کلاس ریاضی میرسم که استاد کریمی که خیلی سختگیر و قانونمداره، مشغول درس دادنه. وقتی وارد میشم، استاد میگه: الان اومدی آقای صادقی؟! منم بدون معطلی میگم: نه استاد، من هستم خونه، این دِلیورمه که به شما اطلاع بده رسیدم خونه.!! کلاس اونروز میره هوا و استاد هم با یه نگاه کلاس رو می ذاره سرِ جاش؛ولی اون ترم استاد من رو جوری میندازه که خودمم نمیفهمم از کجا و چطوری افتادم!!!
بهنظرم دوران خوبیه؛ ولی «نه» درسته که بزرگ شدم و همه روی من حساب میکنن، تا جاییکه به من زن میدن، اما این همۀ ماجرا نیست؛ چون بعد از فارغ التحصیلی، باید برم خدمت سربازی؛ بعدشم دنبال کار باشم.رزومۀ کاریام اینطوریه که صبحها دنبال کار باشم و بعدازظهرها بیکار؛ جالبترش اینجاست که باید چرخِ زندگی رو هم بچرخونم؛ اگر ازدواج نکنم کار هم ندارم و اگر کار نگیرم، زن هم ندارم !!و بعد پشتبندش سرکوفت میخورم و تحقیر میشم...
فکرهای مکتوب رو که دوباره مرور کردم بالاخره به نتیجه رسیدم. برگۀ سفید دیگه ای رو برداشتم، لامپ مهتابی تصمیمش رو گرفت و روشن شد. اتاق در قلمرو حکمرانی سکوت اسیر بود، بوی ادکلن ریواس از اتاق محو شد. بالای برگه با خطی به نسبت درشت نوشته شد :
اینجانب آرش صادقی، 35 ساله، دوست دارم به دوران «چند ماهگیام» برگردم؛ هرچند منظور گریههایم را گاهی اوقات متوجه نشوند...
و من بعد از مسافرت ذهنیای که به خانهام داشتم دوباره به زندان برگشتم؛ جاییکه پنجسال است محلِ زندگیام شده، زندانی که مهسا با به اجرا گذاشتن مهریۀ هزار سکهایاش برایم درست کرد. در زندان بافندگی میکنم؛ در واقع منظورم خیالبافی است. اینکه گفتم «گاهی اوقات حالتی به من دست میده که اگر تحویلش بگیرم، اونوقت فکرایی به سراغم میآد...» منظورم همین خیالبافی های توی زندانه...